Abdolvahab Shahidi – Golhaye Rangarang 266
متن آهنگ گلهای رنگارنگ 266 از عبدالوهاب شهیدی
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چـو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
نالـه دروغـیـن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم
دلا خمــوشـــی چرا چو خــم نجـوشی چرا
برون شـد از پرده راز تــو پــردهپوشــی چرا
راز دل همــان به نهفتـه ماند
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینـــههــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
عارف قزوینی
به کوی نا امیدی خانه دارم
به صحرای جنون کاشانه دارم
گهی بر خاک ریزم جام باده
گهی لب بر لب پیمانه دارم
منو فرزانگی هیهات هیهات
که در سینه دلی دیوانه دارم
دلی سرگشته کوی محبت
دلی در عاشقی افسانه دارم
دلی دیوانه و رسوای عالم
ز عشق دلبری فرزانه دارم
به صحرای جنون کاشانه دارم
محیط قمی لاهوری
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چـو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
نالـه دروغـیـن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم
دلا خمــوشـــی چرا چو خــم نجـوشی چرا
برون شـد از پرده راز تــو پــردهپوشــی چرا
راز دل همــان به نهفتـه ماند
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینـــههــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
عارف قزوینی
به کوی نا امیدی خانه دارم
به صحرای جنون کاشانه دارم
گهی بر خاک ریزم جام باده
گهی لب بر لب پیمانه دارم
منو فرزانگی هیهات هیهات
که در سینه دلی دیوانه دارم
دلی سرگشته کوی محبت
دلی در عاشقی افسانه دارم
دلی دیوانه و رسوای عالم
ز عشق دلبری فرزانه دارم
به صحرای جنون کاشانه دارم
محیط قمی لاهوری
آهنگ پیشنهادی موزیک 303 از عبدالوهاب شهیدی
نظرات